بوی پونه

گفتم غم تو دارم ، گفتا غمت سرآید....گفتم که ماه من شو ، گفتا اگر برآید

بوی پونه

گفتم غم تو دارم ، گفتا غمت سرآید....گفتم که ماه من شو ، گفتا اگر برآید

جمله بسازید...

سلام دوست عزیز

از تو میخوام همین الان مدادتو برداری
و با چیدن کلمات زندگیت در کنار هم یه جمله بسازی
یک جمله دوست عزیز ... فقط یک جمله !!!

پیام های کوتاه

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

دلم گرفته امشب...

از کجا و از چه کس نمیدونم

کلاس ها تمامی ندارند انگار ... خدا رو شکر امروز بعد از ظهر خوابم برد تا برای ساعاتی هرچند اندک متوجه این دل گرفتگی نباشم !!!

اتاق با وجود حضور بچه ها در خوابگاه ، خالی از سکنه است ؛ تقصیری ندارند دوستان ؛ یکی فردا امتحان داره ، یکی هم به دنبال انجام پروژه های روزهای آتی در حال دویدن! ... انگار خوابگاه هم از قاعده ی دل گرفتگی مستثنا نیست؛ و همه انتظار این رو می کشند که بالاخره شب آخر حضورشان در آن فرا رسد ، و از خوشحالی بازگشت به آغوش خانه بال در بیارن !!!

اما باز هم ... باز هم مثل همیشه همه چی خیلی خوب و آرام است.  (البته اگر این هشدارهای رایانه که یک دفعه سر که بالا می گیری جلوی چشمت ظاهر میشن اجازه بدن!)


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۳ ، ۲۲:۴۱
پونک

سلام...

امروز روز عید  بود؛عید مبعث  و این یعنی حسن ختام دوره ی کارشناسی و تجربه ی زندگی در خوابگاه ...

روزگار خیلی خوب گذشت؛ خیلی بهتر از آنچه که فکرش رو میکردم ، خیلی زودتر از اون که فکرش رو میکردم

حتی کمتر از یک چشم به هم زدن...

یادآوری خاطرات هم خوشحال کننده هستند و هم ناراحت کننده

خرکاریهای ترم اول...

یاد اون طاقی که با وجود گروهی بودن دست تنها تا ساعت سه ساختم بخیر... یاد اون ماکتی که ده دوازده نفری دور همی توی کارگاه ساختیم بخیر...هرگز از خاطرم نمیره اون شبی رو که به خاطر سر هم بندی پلان زیرزمین تا 6.5 صبح درگیر بودم و هم گروهیم که مشغول نوشتن گزارش ها بود ، چطور موقع نوشتن سرش روی کاغذ می افتاد و یکدفعه از خواب می پرید ، او به نوشتن خود ادامه میداد و ما هم به خستگی او می خندیدیم... هیچ وقت از یاد نمی برم شب تحویل درس بیان را که دیوانه پنداشت ما را غریبه ای که آنجا بود !!! بیچاره از ترس داشت سکته میکرد!

دزدی هایی که در ترم اول و دوم ، و فقط  بین خودمان اتفاق می افتاد یادش بخیر ...

گرسنگی هایی که دسته جمعی تحملش می کردیم وبعد از چند شبانه روز کار و درس خواندن و بی خوابی در رستورانی دلی از عزا در می آوردیم یادش بخیر...دست تمام دوستانی که مادرانشان  با دست پر از غذا و خوراکی به خوابگاه و نزد دوستانشان می فرستادند  پر برکت ، که الهی خیر دنیا و آخرت را ببینند ؛ هم خودشان و هم مادر و پدرشان...

درس نقشه برداری بود که یکی از هم گروهی ها لطف نمود و حاصل تلاش چندین و چند روزه ی ما را  گم کرد و ما ماندیم و خودمان ، با روز امتحان که فردای همان روز بود...بماند که آن هم گروهی به پاس صبری که من بعنوان سرگروه بعد از شنیدن آن خبر مسرت بخش!!! از خودم نشان دادم همان شب با یک ظرف بزرگ آش راهی خوابگاه شد...دمش گرم

درد دل های شبانه ی هم اتاقی ها یادش بخیر ... لودگی ها و دیوانگی ها یادش بخیر ... دور هم نشینی ها و چرت و پرت گفتن ها یادش بخیر ... شب زنده داری ها و بی خوابی ها یادش بخیر...گرسنگی ها و بی غذایی ها (مثل امشب)یادش بخیر

لعن ونفرین هایی که به واسطه ی خستگی به سر این و اون می باریدیم یادش بخیر

اتاق 010 و سرمای طاقت فرسای زمستونش هیچ وقت از گوشه ی ذهنم پاک نمیشه...اون شبی که دوستم اومد تا با هم تا صبح درس بخونیم و ، بیچاره فردای همون روز به خاطر سرماخوردگی شدید نتونست بیاد دانشگاه !!!

دوست داشتم لحظاتی را که گذشت ، و دوست داشتم آنهایی را که باهاشون این لحظات را گذراندم ، و امیدوارم که دوست داشته باشند آنهایی که با من لحظات را گذراندند...

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۳ ، ۱۱:۵۹
پونک