بوی پونه

گفتم غم تو دارم ، گفتا غمت سرآید....گفتم که ماه من شو ، گفتا اگر برآید

بوی پونه

گفتم غم تو دارم ، گفتا غمت سرآید....گفتم که ماه من شو ، گفتا اگر برآید

جمله بسازید...

سلام دوست عزیز

از تو میخوام همین الان مدادتو برداری
و با چیدن کلمات زندگیت در کنار هم یه جمله بسازی
یک جمله دوست عزیز ... فقط یک جمله !!!

پیام های کوتاه

گاهی دلم پر است ، گاهی بانشاطم و گاهی خسته ، گاهی شادم و گاهی هم غمگین ، گاهی راضی هستم از روزگاری که می گذرد ، گاهی باز هم راضی هستم اما ...

گاهی حتی می نویسم؛آنچه را که در دل دارم می نویسم و هنوز جوهر قلم بر کاغذ خشک نشده پاره می کنم هرآنچه را که لحظاتی پیش با آه و ناله بر کاغذ آورده بودم!!! جالب است ؛ اینکه خودم هم نمی دانم دردم چیست و از چه چیز و چه کس گله مندم

شاید من بلد نیستم ؛ راه و رسم زندگی را ، شاید هم خوب است گاهی از خودم گلایه ای داشته باشم ، خودم را متهم بدانم و سرزنش کنم ؛ شاید این گونه ذهنم کمی آرام گیرد و دلم تسکین یابد ، شاید هم بالاخره بفهمم که جواب تمام سوال هایم خودم بوده ام و نه کس دیگری...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۳ ، ۰۱:۲۵
پونک

دلم گرفته امشب...

از کجا و از چه کس نمیدونم

کلاس ها تمامی ندارند انگار ... خدا رو شکر امروز بعد از ظهر خوابم برد تا برای ساعاتی هرچند اندک متوجه این دل گرفتگی نباشم !!!

اتاق با وجود حضور بچه ها در خوابگاه ، خالی از سکنه است ؛ تقصیری ندارند دوستان ؛ یکی فردا امتحان داره ، یکی هم به دنبال انجام پروژه های روزهای آتی در حال دویدن! ... انگار خوابگاه هم از قاعده ی دل گرفتگی مستثنا نیست؛ و همه انتظار این رو می کشند که بالاخره شب آخر حضورشان در آن فرا رسد ، و از خوشحالی بازگشت به آغوش خانه بال در بیارن !!!

اما باز هم ... باز هم مثل همیشه همه چی خیلی خوب و آرام است.  (البته اگر این هشدارهای رایانه که یک دفعه سر که بالا می گیری جلوی چشمت ظاهر میشن اجازه بدن!)


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۳ ، ۲۲:۴۱
پونک

سلام...

امروز روز عید  بود؛عید مبعث  و این یعنی حسن ختام دوره ی کارشناسی و تجربه ی زندگی در خوابگاه ...

روزگار خیلی خوب گذشت؛ خیلی بهتر از آنچه که فکرش رو میکردم ، خیلی زودتر از اون که فکرش رو میکردم

حتی کمتر از یک چشم به هم زدن...

یادآوری خاطرات هم خوشحال کننده هستند و هم ناراحت کننده

خرکاریهای ترم اول...

یاد اون طاقی که با وجود گروهی بودن دست تنها تا ساعت سه ساختم بخیر... یاد اون ماکتی که ده دوازده نفری دور همی توی کارگاه ساختیم بخیر...هرگز از خاطرم نمیره اون شبی رو که به خاطر سر هم بندی پلان زیرزمین تا 6.5 صبح درگیر بودم و هم گروهیم که مشغول نوشتن گزارش ها بود ، چطور موقع نوشتن سرش روی کاغذ می افتاد و یکدفعه از خواب می پرید ، او به نوشتن خود ادامه میداد و ما هم به خستگی او می خندیدیم... هیچ وقت از یاد نمی برم شب تحویل درس بیان را که دیوانه پنداشت ما را غریبه ای که آنجا بود !!! بیچاره از ترس داشت سکته میکرد!

دزدی هایی که در ترم اول و دوم ، و فقط  بین خودمان اتفاق می افتاد یادش بخیر ...

گرسنگی هایی که دسته جمعی تحملش می کردیم وبعد از چند شبانه روز کار و درس خواندن و بی خوابی در رستورانی دلی از عزا در می آوردیم یادش بخیر...دست تمام دوستانی که مادرانشان  با دست پر از غذا و خوراکی به خوابگاه و نزد دوستانشان می فرستادند  پر برکت ، که الهی خیر دنیا و آخرت را ببینند ؛ هم خودشان و هم مادر و پدرشان...

درس نقشه برداری بود که یکی از هم گروهی ها لطف نمود و حاصل تلاش چندین و چند روزه ی ما را  گم کرد و ما ماندیم و خودمان ، با روز امتحان که فردای همان روز بود...بماند که آن هم گروهی به پاس صبری که من بعنوان سرگروه بعد از شنیدن آن خبر مسرت بخش!!! از خودم نشان دادم همان شب با یک ظرف بزرگ آش راهی خوابگاه شد...دمش گرم

درد دل های شبانه ی هم اتاقی ها یادش بخیر ... لودگی ها و دیوانگی ها یادش بخیر ... دور هم نشینی ها و چرت و پرت گفتن ها یادش بخیر ... شب زنده داری ها و بی خوابی ها یادش بخیر...گرسنگی ها و بی غذایی ها (مثل امشب)یادش بخیر

لعن ونفرین هایی که به واسطه ی خستگی به سر این و اون می باریدیم یادش بخیر

اتاق 010 و سرمای طاقت فرسای زمستونش هیچ وقت از گوشه ی ذهنم پاک نمیشه...اون شبی که دوستم اومد تا با هم تا صبح درس بخونیم و ، بیچاره فردای همون روز به خاطر سرماخوردگی شدید نتونست بیاد دانشگاه !!!

دوست داشتم لحظاتی را که گذشت ، و دوست داشتم آنهایی را که باهاشون این لحظات را گذراندم ، و امیدوارم که دوست داشته باشند آنهایی که با من لحظات را گذراندند...

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۳ ، ۱۱:۵۹
پونک

همه ی ما به دنبال نوستالژی خودمان هستیم"

همسرم امشب این جمله را گفت و مرا به نوشتن واداشت... بعد از مهمانی خانوادگی پرجمعیتی که داشتیم به امامزاده رفتیم جهت قرائت فاتحه برای رفتگانمان؛انگار این هم نوعی نوستالژی است ؛ همانند بقیه ی خاطراتی که به سادگی از کنارشان رد می شویم...

آدم ها در جوانی به دسته های زیاد ، و پیچیده ای تقسیم می شوند که تعریف و تفسیر و شناختن هرکدام به حوصله ی زمان نیاز دارد ؛ مثلا دسته ای در جوانی چشم بسته مسیر پیش روی خود را پیموده و بدون هیچ وقفه ای به راه خود ادامه می دهند و زمانی که به یک نقطه ی مبهم می رسند به عقب باز می گردند ، گذشته ی خود رامی نگرند و به دنبال داشته ها و نداشته های خود می گردند که از نظر من ، همان داشته ها نوستالژی ما را تشکیل می دهند؛داشته هایی که حتی شاید بی هیچ اندیشه و توجهی از کنارشان گذشتیم ؛ آیا واقعا این داشته ها چه چیزی هستند که در یک زمانی اینچنین اهمیت پیدا می کند؟؟؟

نوستالژی ما خانه ی پدربزرگ است یا قصه های مادربزرگ؟! نوستالژی ما بازی های بچگانه ی ماست یا خلاقیت های عجیب و غریبی که در نبود امکانات از خودمان بروز می کردیم؟! آیا اشعار باستانی ای که از زبان بزرگترهایمان در آن زمان شنیده ایم می تواند نوستالژی باشد یا اینکه قصه های کتاب درسی من در سالهای گذشته می تواند این نقش را ایفا کند؟! به هر حال در خانواده ی ما همه ی این گمشده ها انگار در خانه ی قدیمی پدربزرگ پیدا می شود که همه حسرت لحظه ای درآنجا دور هم نشستن و تعریف کردن خاطرات کودکی را دارند و این اتفاق را راهی برای  تسکین دل رسوب گرفته ی خود از دنیای مجازی می دانند...امید است که این خواسته اجابت شود و اندکی از درد امروز ما را التیام داده ، و حتی اگر شده برای ساعاتی اندک ما را از این دنیای مجازی اعتیادآور دور کند...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۲:۴۹
پونک
توی خاطراتم به مطلبی از دو ماه پیش برخوردم ، که خالی از لطف ندیدم اینجا هم یادداشت کنم...

امروز...هفت سین...عید...سال آخری...خاطره...زندگی...مرگ...هم بستگی...اتحاد...عشق...بودن ... یا مدرک داشتن !!! ...

کی میتونه با این کلمات جمله بسازه؟؟؟ کی میتونه با همین چندتا کلمه قصه ی زندگیشو خلاصه کنه؟؟؟
کی میگه که مرگ و زندگی آدما دست خدا نیست؟!!!
من میگم...
من میگم مرگ هیچ کس دست خدا نیست!!! خدا فقط خواسته ی خود آدما رو برآورده میکنه و به ندای دلشون پاسخ میده ؛ به همین سادگی...

این هم از باقیمانده ی سال آخرمون...
 از در که وارد شدم عکسشو دیدم ، با یه روبان مشکی گوشه ی عکس و دو تا شمع...
رفتم تو حیاط ... میدونی جو سنگین یعنی چی؟... نه بهتره بگم جو پر از غم و اندوه و ماتم؛ ماتم از دست دادن یه عزیز
بیشتر از این نمیگم ؛ بیشتر از این جو رو متشنج نمی کنم ... بهتره از غم نگیم چون خواسته یا ناخواسته میاد سراغمون ...
پس بهتره حرف های خوب بزنیم؛از شادیهامون بگیم ... از اینکه سال آخریم و بلاتکلیف از اینکه خوشحال باشیم یا ناراحت ؛ خوشحال از این بابت که
بالاخره دوره ی سخت کارشناسی هم رو به اتمامه ، و ناراحت از اینکه این دوره هم با تمام خوبیها و شادیهاش داره میگذره و بخشی از جوونی ما
رو با خودش میبره

و اما ...
این سال آخر یه عبرت برامون به یادگار گذاشت ؛ و اون هم از دست رفتن جوونی ، که فقط یک سال تا گرفتن مدرک لیسانسش مونده بود...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۳:۰۴
پونک

با کلمات زیر جمله بسازید:

دوست داشتن _ اتوبوس _ جاده  _ علم _ خوابگاه _ دوری _ دلتنگی _ آینده _ رهایی

گاهی وقتا دلم می خواد یه پل بزنم؛ از جدایی ها و دلتنگی ها و دوری ها ، به وصال و در کنار هم بودن ... از نفرت ، به عشق و محبت ... از ظلم و ستم به مهربانی و عدالت ... از دروغ و ریا به صداقت و درستی

اصلا نه ، ای کاش می شد یه پل بزنیم ،  از دل خودمون تاااااااا دل همه ی اون کسایی که دوستشون داریم ، و بهشون بگیم که چقدر برای ما عزیز هستن و همیشه و هر لحظه به یادشون هستیم ...

برای همین هم دوست دارم تو اولین مطلبم مسافرای پلم رو روونه ی دل مادرم ، پدرم ، برادرام و همسر عزیزم  _ که پا به پای من دوری ها  رو تحمل کرد _ بکنم و فریاد بزنم که  " دوستون دارم "...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۳ ، ۲۱:۴۲
پونک