همه ی ما به دنبال نوستالژی خودمان هستیم"
همسرم امشب این جمله را گفت و مرا به نوشتن واداشت... بعد از مهمانی خانوادگی پرجمعیتی که داشتیم به امامزاده رفتیم جهت قرائت فاتحه برای رفتگانمان؛انگار این هم نوعی نوستالژی است ؛ همانند بقیه ی خاطراتی که به سادگی از کنارشان رد می شویم...
آدم ها در جوانی به دسته های زیاد ، و پیچیده ای تقسیم می شوند که تعریف و تفسیر و شناختن هرکدام به حوصله ی زمان نیاز دارد ؛ مثلا دسته ای در جوانی چشم بسته مسیر پیش روی خود را پیموده و بدون هیچ وقفه ای به راه خود ادامه می دهند و زمانی که به یک نقطه ی مبهم می رسند به عقب باز می گردند ، گذشته ی خود رامی نگرند و به دنبال داشته ها و نداشته های خود می گردند که از نظر من ، همان داشته ها نوستالژی ما را تشکیل می دهند؛داشته هایی که حتی شاید بی هیچ اندیشه و توجهی از کنارشان گذشتیم ؛ آیا واقعا این داشته ها چه چیزی هستند که در یک زمانی اینچنین اهمیت پیدا می کند؟؟؟
نوستالژی ما خانه ی پدربزرگ است یا قصه های مادربزرگ؟! نوستالژی ما بازی های بچگانه ی ماست یا خلاقیت های عجیب و غریبی که در نبود امکانات از خودمان بروز می کردیم؟! آیا اشعار باستانی ای که از زبان بزرگترهایمان در آن زمان شنیده ایم می تواند نوستالژی باشد یا اینکه قصه های کتاب درسی من در سالهای گذشته می تواند این نقش را ایفا کند؟! به هر حال در خانواده ی ما همه ی این گمشده ها انگار در خانه ی قدیمی پدربزرگ پیدا می شود که همه حسرت لحظه ای درآنجا دور هم نشستن و تعریف کردن خاطرات کودکی را دارند و این اتفاق را راهی برای تسکین دل رسوب گرفته ی خود از دنیای مجازی می دانند...امید است که این خواسته اجابت شود و اندکی از درد امروز ما را التیام داده ، و حتی اگر شده برای ساعاتی اندک ما را از این دنیای مجازی اعتیادآور دور کند...