بوی پونه

گفتم غم تو دارم ، گفتا غمت سرآید....گفتم که ماه من شو ، گفتا اگر برآید

بوی پونه

گفتم غم تو دارم ، گفتا غمت سرآید....گفتم که ماه من شو ، گفتا اگر برآید

جمله بسازید...

سلام دوست عزیز

از تو میخوام همین الان مدادتو برداری
و با چیدن کلمات زندگیت در کنار هم یه جمله بسازی
یک جمله دوست عزیز ... فقط یک جمله !!!

پیام های کوتاه

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۳ ثبت شده است

همه ی ما به دنبال نوستالژی خودمان هستیم"

همسرم امشب این جمله را گفت و مرا به نوشتن واداشت... بعد از مهمانی خانوادگی پرجمعیتی که داشتیم به امامزاده رفتیم جهت قرائت فاتحه برای رفتگانمان؛انگار این هم نوعی نوستالژی است ؛ همانند بقیه ی خاطراتی که به سادگی از کنارشان رد می شویم...

آدم ها در جوانی به دسته های زیاد ، و پیچیده ای تقسیم می شوند که تعریف و تفسیر و شناختن هرکدام به حوصله ی زمان نیاز دارد ؛ مثلا دسته ای در جوانی چشم بسته مسیر پیش روی خود را پیموده و بدون هیچ وقفه ای به راه خود ادامه می دهند و زمانی که به یک نقطه ی مبهم می رسند به عقب باز می گردند ، گذشته ی خود رامی نگرند و به دنبال داشته ها و نداشته های خود می گردند که از نظر من ، همان داشته ها نوستالژی ما را تشکیل می دهند؛داشته هایی که حتی شاید بی هیچ اندیشه و توجهی از کنارشان گذشتیم ؛ آیا واقعا این داشته ها چه چیزی هستند که در یک زمانی اینچنین اهمیت پیدا می کند؟؟؟

نوستالژی ما خانه ی پدربزرگ است یا قصه های مادربزرگ؟! نوستالژی ما بازی های بچگانه ی ماست یا خلاقیت های عجیب و غریبی که در نبود امکانات از خودمان بروز می کردیم؟! آیا اشعار باستانی ای که از زبان بزرگترهایمان در آن زمان شنیده ایم می تواند نوستالژی باشد یا اینکه قصه های کتاب درسی من در سالهای گذشته می تواند این نقش را ایفا کند؟! به هر حال در خانواده ی ما همه ی این گمشده ها انگار در خانه ی قدیمی پدربزرگ پیدا می شود که همه حسرت لحظه ای درآنجا دور هم نشستن و تعریف کردن خاطرات کودکی را دارند و این اتفاق را راهی برای  تسکین دل رسوب گرفته ی خود از دنیای مجازی می دانند...امید است که این خواسته اجابت شود و اندکی از درد امروز ما را التیام داده ، و حتی اگر شده برای ساعاتی اندک ما را از این دنیای مجازی اعتیادآور دور کند...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۲:۴۹
پونک
توی خاطراتم به مطلبی از دو ماه پیش برخوردم ، که خالی از لطف ندیدم اینجا هم یادداشت کنم...

امروز...هفت سین...عید...سال آخری...خاطره...زندگی...مرگ...هم بستگی...اتحاد...عشق...بودن ... یا مدرک داشتن !!! ...

کی میتونه با این کلمات جمله بسازه؟؟؟ کی میتونه با همین چندتا کلمه قصه ی زندگیشو خلاصه کنه؟؟؟
کی میگه که مرگ و زندگی آدما دست خدا نیست؟!!!
من میگم...
من میگم مرگ هیچ کس دست خدا نیست!!! خدا فقط خواسته ی خود آدما رو برآورده میکنه و به ندای دلشون پاسخ میده ؛ به همین سادگی...

این هم از باقیمانده ی سال آخرمون...
 از در که وارد شدم عکسشو دیدم ، با یه روبان مشکی گوشه ی عکس و دو تا شمع...
رفتم تو حیاط ... میدونی جو سنگین یعنی چی؟... نه بهتره بگم جو پر از غم و اندوه و ماتم؛ ماتم از دست دادن یه عزیز
بیشتر از این نمیگم ؛ بیشتر از این جو رو متشنج نمی کنم ... بهتره از غم نگیم چون خواسته یا ناخواسته میاد سراغمون ...
پس بهتره حرف های خوب بزنیم؛از شادیهامون بگیم ... از اینکه سال آخریم و بلاتکلیف از اینکه خوشحال باشیم یا ناراحت ؛ خوشحال از این بابت که
بالاخره دوره ی سخت کارشناسی هم رو به اتمامه ، و ناراحت از اینکه این دوره هم با تمام خوبیها و شادیهاش داره میگذره و بخشی از جوونی ما
رو با خودش میبره

و اما ...
این سال آخر یه عبرت برامون به یادگار گذاشت ؛ و اون هم از دست رفتن جوونی ، که فقط یک سال تا گرفتن مدرک لیسانسش مونده بود...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۳:۰۴
پونک