هفت سین
جمعه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۱:۰۴ ب.ظ
توی خاطراتم به مطلبی از دو ماه پیش برخوردم ، که خالی از لطف ندیدم اینجا هم یادداشت کنم...
امروز...هفت سین...عید...سال آخری...خاطره...زندگی...مرگ...هم بستگی...اتحاد...عشق...بودن ... یا مدرک داشتن !!! ...
کی میتونه با این کلمات جمله بسازه؟؟؟ کی میتونه با همین چندتا کلمه قصه ی زندگیشو خلاصه کنه؟؟؟
کی میگه که مرگ و زندگی آدما دست خدا نیست؟!!!
من میگم...
من میگم مرگ هیچ کس دست خدا نیست!!! خدا فقط خواسته ی خود آدما رو برآورده میکنه و به ندای دلشون پاسخ میده ؛ به همین سادگی...
این هم از باقیمانده ی سال آخرمون...
از در که وارد شدم عکسشو دیدم ، با یه روبان مشکی گوشه ی عکس و دو تا شمع...
رفتم تو حیاط ... میدونی جو سنگین یعنی چی؟... نه بهتره بگم جو پر از غم و اندوه و ماتم؛ ماتم از دست دادن یه عزیز
بیشتر از این نمیگم ؛ بیشتر از این جو رو متشنج نمی کنم ... بهتره از غم نگیم چون خواسته یا ناخواسته میاد سراغمون ...
پس بهتره حرف های خوب بزنیم؛از شادیهامون بگیم ... از اینکه سال آخریم و بلاتکلیف از اینکه خوشحال باشیم یا ناراحت ؛ خوشحال از این بابت که
بالاخره دوره ی سخت کارشناسی هم رو به اتمامه ، و ناراحت از اینکه این دوره هم با تمام خوبیها و شادیهاش داره میگذره و بخشی از جوونی ما
رو با خودش میبره
و اما ...
این سال آخر یه عبرت برامون به یادگار گذاشت ؛ و اون هم از دست رفتن جوونی ، که فقط یک سال تا گرفتن مدرک لیسانسش مونده بود...
امروز...هفت سین...عید...سال آخری...خاطره...زندگی...مرگ...هم بستگی...اتحاد...عشق...بودن ... یا مدرک داشتن !!! ...
کی میتونه با این کلمات جمله بسازه؟؟؟ کی میتونه با همین چندتا کلمه قصه ی زندگیشو خلاصه کنه؟؟؟
کی میگه که مرگ و زندگی آدما دست خدا نیست؟!!!
من میگم...
من میگم مرگ هیچ کس دست خدا نیست!!! خدا فقط خواسته ی خود آدما رو برآورده میکنه و به ندای دلشون پاسخ میده ؛ به همین سادگی...
این هم از باقیمانده ی سال آخرمون...
از در که وارد شدم عکسشو دیدم ، با یه روبان مشکی گوشه ی عکس و دو تا شمع...
رفتم تو حیاط ... میدونی جو سنگین یعنی چی؟... نه بهتره بگم جو پر از غم و اندوه و ماتم؛ ماتم از دست دادن یه عزیز
بیشتر از این نمیگم ؛ بیشتر از این جو رو متشنج نمی کنم ... بهتره از غم نگیم چون خواسته یا ناخواسته میاد سراغمون ...
پس بهتره حرف های خوب بزنیم؛از شادیهامون بگیم ... از اینکه سال آخریم و بلاتکلیف از اینکه خوشحال باشیم یا ناراحت ؛ خوشحال از این بابت که
بالاخره دوره ی سخت کارشناسی هم رو به اتمامه ، و ناراحت از اینکه این دوره هم با تمام خوبیها و شادیهاش داره میگذره و بخشی از جوونی ما
رو با خودش میبره
و اما ...
این سال آخر یه عبرت برامون به یادگار گذاشت ؛ و اون هم از دست رفتن جوونی ، که فقط یک سال تا گرفتن مدرک لیسانسش مونده بود...
۹۳/۰۲/۱۹